راهنما
1401/01/01
پرتقالش معروف است

5 دی 1382 را کمتر کسیست که به خاطر نداشته باشه صبح جمعه ای که خاطره ای خونین و دردناک را در یاد همه ما ایرانی ها ماندگار کرد. زلزله ای که کل شهر را با خاک یکسان و نابود کرد وسیل نیروهای امداد و کمک های مردمی تا روزها بعد از حادثه به بم سرازیر می شد. شاید شخصی کردن این مقاله کار درستی نباشد، اما خوب به خاطر دارم که همراه خانواده ام در عید 1383 راهی سفری طولانی شدیم و یکی از مقاصدمان استان کرمان بود. در راه گفتیم خالی از لطف نیست به بم برویم و ببینیم چه کرد این زلزله با شهر و مردمانش. صحنه ای که وارد بم شدیم را خوب به خاطر دارم انگار شهر جن زده ایست که در فیلم های وسترن مردمانش رهایش کرده اند فی امان الله.

بادی می وزید و نخل ها را به آرامی تکان می داد ، دقیقا مانند فیلم های ترسناک قدیمی تکه لیوان پلاستیکی با وزش باد ازین سر جاده غل می خورد به آن سرجاده. شهر خالی و سرد و غم زده بود. گویی همه جایش درد می کرد. ارگ بم مدفون شده بود و چیزی از عظمت برای نمایش نداشت تنها ارگ جدید بود که رخی تازه و کمی سالم میان آن حجمه خرابه داشت. شهر پر از کانکس های مختلف بود، خانه های موقتی که مردم برای زندگی کردن تا ساختن خانه هایشان جدیدشان در آن ساکن شده بودند. اسمش را میشد گذاشت شهر کانکس های بی روح و آهنین.

غم بین چهره مردمانش بدجور می جوشید. مردی می گفت تمام خانواده اش را از دست داده و یکه و تنها مانده در این شهر غریب پر درد.

ما را برد سمت باغستانی پر از پرتغال و نارنگی. پرتغالی چیدم به اندازه دو تا مشت دست هایم. آن موقع ها شاید دوازده ساله بودم. هر چه بویش می کردم سیر نمی شدم از عطر این ماده ی پر حیات در شهر بی حیاط. با ولع شروع کردم به کندن پوست آن هر چه نازکتر می شد عطرش بیشتر و من فراموش می کردم در شهر مردگان ایستاده ام و بوی بهشتی اش مستم می کرد. اولین تکه اش طعم بهشت می داد تا بحال این طعم را نخورده بودم و تا الان که سال ها می گذرد هنوز هم نخورده ام و هر زمستان با باز کردن هر پرتغال در جستجوی یافتن آن طعم می شوم و دریغ!  نمی دانم غم آنجا مرا چنین دلخوش کرده بود به عطر و طعم آن پرتقال بزرگ، یا واقعا واقعی و بهشتی بود. هر چه بود شهری بود از بهشت های پرتقال و خانه های بی روح آهنی و مردمی که چشمانشان سر شار بود از درد.

عید گذشت و من خیلی جاهای دیگر سفر کردم، اما خاطره بم هنوز مانند فیلم های قدیمی سیاه و سفید در خاطرم زنده مانده. شاید روزی کوله ای بستم و عازم آن شدم تا آبادانیش را ببین م و از خاطرم ببرم هر آنچه دیده بودم را

 به امید آبادی هروزه ایران

منبع: هر آنچه از دل برامده 

ما را در شبکه های اجتماعی زیر دنبال کنید!
magazine.katibeh
Katibeh_Magazine
Katibeh.Magazine
Katibeh Magazine
به اشتراک گذاری
برو به جدول