داستان شارلوت ریتنمیرو هری ویلبورن که همه چیز را فدا میکنند و سپس عشق را نیز از دست میدهند... داستان نافرجام عشاق و ماجرای حماسی «زندانی بزرگ محکوم به اعمال شاقه» در جریان سیل، برخورد هردو آنهاست با یک زن؛ تقریباً در یک سن... داوطلبانه به زندان بازمیگردد که در امان باشد.
نخلهای وحشی [The Wild Palms]. رمانی از ویلیام فاکنر (۱۸۹۷-۱۹۶۲)، نویسنده امریکایی، که در ۱۹ ژانویه ۱۹۳۹، در نیویورک، منتشر شد. عنوانی که فاکنر در ابتدا برای این رمان درنظر گرفت، عبارت بود از «اگر فراموشت کنم،اورشلیم» (If I Forget Thee, Jerusalem). نقل میکند که چگونه یهودیان اسیر در بابل سوگند یاد کردند که هرگز میهن خود را فراموش نکنند («اگر فراموشت کنم، اورشلیم، باشد که دست خداوند فراموشم کند...»). مضمون اسارت یا بهتر است بگوییم محرومیت از آزادی، در رمان مضمون اصلی است. زیرا زندانی محکوم به اعمال شاقه آرزویی جز بازگشت به «مأمن» ندارد و ویلبورن که پس از مرگ شارلوت، به پنجاه سال زندان محکوم شده است به او میپیوندد: دو قهرمان مرد رمان از اسارتی واقعی یا استعاری آغاز میکنند تا سرمستی آزادی را بچشند و به اختیار به اسارت بازگردند. ممکن است آخرین آیه مزمور نیز با سرنوشت فرزند شارلوت و هری ارتباطی داشته باشد: «خوشبخت آن کس که فرزندان تو را برگیرد و بر صخرهای خردشان کند.» سرانجام اینکه بابل مزمور را میتوان نمادی از «تمدن از دست رفته» به شمار آورد که فاکنر از آن سخن میگوید. زیرا همانطور که میدانیم، نخلهای وحشی از نظر فنی، جسورانهترین تجربه کلی فاکنر است که خود پیدایش آن را چنین شرح میدهد: «داستان شارلوت ریتنمیر و هری ویلبورن که همه چیز را فدا میکنند و سپس عشق را نیز از دست میدهند، داستانی واحد و بینظیر است. پیش از شروع کردن کتاب، نمیدانستم که دو داستان خواهد بود. هنگامی که به پایان آنچه تاکنون نخستین بخش نخلهای وحشی است، رسیدم متوجه شدم که چیزی کم دارد و باید بدان طعمی بخشید در نتیجه، داستان "پیرمرد" را نوشتم تا آنکه "نخلهای وحشی" به حد آن برسد. آنگاه "پیرمرد" را در جایی که اکنون بخش نخست است، متوقف کردم و "نخلهای وحشی" را بار دیگر به دست گرفتم تا جایی که بار دیگر ضعفی پدیدار شد. پس به کمک بخش دیگری از برابر نهاد آن چاره کار کردم که عبارت است از داستان مردی که عشق را یافته است در باقی کتاب از آن عشق میگریزد تا جایی که داوطلبانه به زندان بازمیگردد که در امان باشد. تنها از سر اتفاق یا شاید از سر ضرورت است که دو داستان وجود دارد. اما داستان، داستان شارلوت و ویلبورن است.»
این روایت از تکوین نخلهای وحشی به نخستین نقدهایی که آن را چیزی جز نمونهای از «روانگسیختگی داستانی» نمیدانستند، پایان بخشید. اظهار نظر فاکنر بیشبهه تأیید بر این نکته است که «برنهاد» همان داستان شارلوت و هری است و داستان زندانی محکوم به اعمال شاقه برابر نهاد آن است. اما این نکته مانع از آن نیست که معنای رمان در تناوب حوادث تبعی جستجو شود.
نخلهای وحشی بیشک در نوامبر ۱۹۳۷ پایان یافته است و این شایان توجه است، زیرا نخستینباری است که فاکنر داستان را به زمانی تعمیم میدهد که به آینده زمان نگارش مربوط میشود. یا اینکه اگر صرفاً در طول این مدت نخستین نگارش خود را بازبینی کرده است، این نیز جالب است که به نوعی ترتیب زمانی را روزآمد کرده است. او خود در این زمینه میگوید: منظور این بود که به خوانندگان تفهیم شود که داستان عشاق تیرهبخت با آنها همعصر است؛ داستانی که عنوان آن «نخلهای وحشی» است در واقع در ماه مه ۱۹۳۷ آغاز میشود و در ژوئیه ۱۹۳۸ پایان میگیرد؛ حال آن که داستان «پیرمرد» که آغاز آن درست ده سال پیش از آغاز «نخلهای وحشی» است، هفت هفته پس از آن، در اواخر ژوئن ۱۹۲۷ پایان میگیرد. بدین معنی که توصیف باران سیلآسای رمان در همان تاریخ واقعی سیل بزرگ میسیسیپی (بهار ۱۹۲۷) روی میدهد که جیسون در بخش سوم خشم و هیاهو، بدان اشاره میکرد زیرا تکگویی او به تاریخ ۶ آوریل ۱۹۲۸، زمان رویداد را «سال گذشته» عنوان میکند.
میتوان در این یادداشت نخست، نشانی از روش فاکنر دید که در حقیقت روش نیست، بلکه رشد است: رویدادی که فاکنر شاهد آن بوده است (در ۱۹۲۷ در ایالت زادگاه خود به سر میبرد)، نخست به شکل یک جمله ثبت میشود تا ده سال بعد، در یکی از پیآیندهای داستان که از زیباترین آفریدههای فاکنر از نظر نگارشاند، پایان گیرد. واقعیت این است که طی این مدت او توانسته بود در مادامی که جان میدهم، با توصیف سیلی کوچکتر اما به همان اندازه شدید، مهارتی کسب کند.
اما، نخلهای وحشی، قبل از هرچیز رمان عشق است؛ حتی عشقی مجنونوار که ژ.ژ. مایو آن را به عشق تریستان و ایزوت تشبیه میکند و کوکتل ابتدای رمان را همان نوشیدن مهردارو میداند. یکی از ویژگیهای رمانهای فاکنر این است که زمان محل، جهانی و ابزار رمان همیشه به مضمون تبدیل میشوند مانند مواجب سرباز، یا به شکل وسواس، مانند تکگویی کونتین - خشم و هیاهو. بدین معنا، نخلهای خودرو اثر رمانتیک است. اما، همانطور که از زمان حریم همواره چنین بوده است، رمانتیسم قلب شده است یا بهتر است بگوییم اسطورهزدایی آن با پیدایش آن همراه است. به دیگر سخن، رمانتیسم فاکنر نفی تلخ خویش را در بردارد: این یکی از عملکردهای برابر نهاد «پیرمرد» است.
رابطه بنیادین میان داستان نافرجام عشاق و ماجرای حماسی «زندانی بزرگ محکوم به اعمال شاقه» در جریان سیل، برخورد هردو آنهاست با یک زن؛ تقریباً در یک سن.
امواج سیل، تجسم امواج عشق است که عشاق خود را به میان آن میافکنند: امواج عشق است که مرگ میآورد؛ حال آنکه امواج سیل مانع از تولد نمیشود. خون جاری شده از شارلوت، در بخش اول در طغیان رود بازتاب مییابد و سپس از طریق نکته ریشخندآمیزی، درخونریزی بینی مرد زندانی بازتاب مییابد که مبتلا به رقت خون است. چشمان شارلوت زرد و سحرانگیز، مانند چشمان گربه است: آب نیز زرد است و حالت خرخرکننده و نوازشگر گربهسانان را داراست. چاقویی که باید کودک را در درون شارلوت بکشد و شارلوت را میکشد، اگرچه ضدعفونی شده است، مقابل با لبه تیز قوطی کنسرو است که زندانی محکوم به اعمال شاقه از آن به جای نیشتر استفاده میکند. همانگونه که م.ا.کواندرو [مترجم آثار فاکنربه زبان فرانسوی] گفته است، شکی نیست که یونگ و باشلار ، با کوشش خود برای روشن کردن این مطلب، در پرمایه ساختن خواندن این رمان سهیماند. اما، فروید نیز سخنی برای گفتن میداشت: از جمله در مورد پدر شارلوت و پدر هری (اما محکوم به اعمال شاقه «ماجرا»یی ندارد: فقط در نقشهای که فاکنر برای مجموعه جمع و جوری از فاکنر، در ۱۹۴۵ ترسیم کرده است، میفهمیم که او نزدیک «میدان اولد فرنچمن » تولد یافته است؛ همان جایی که در حریم به تمپل تجاوز شده است) و بیچون و چرا در مورد شخصیت هری که از شارلوت چنین میگوید: «چیزی در او هست که معشوقه من نیست، بلکه مادر من است» و نیز در مورد شخصیت شارلوت که بر گونهاش جای زخمی به اندازه یک شست است، «احتمالاً سوختگی کهنهای از دوران کودکی». قهرمانان «پیرمرد» به عکس سادهاند: تنها مسئلهشان خلاص شدن از اوضاع است. آنها به خوبی از عهده کار برمیآیند و فاکنر بیشک برای همین آنها را تحسین میکند؛ همانگونه که لنا گروو را در روشنایی ماه اوت تحسین میکرد: «میخواهم بگویم که خیلی خوب گلیم خود را از آب بیرون کشید؛ او توانست ناخدای روح خود باشد.» اما دلیلی ندارد که رمان را به این سمت سوق داد و در ماجرای آنها تمثیلی از فلان پیام فاکنری دید. تکرار میکنیم که موضوع این رمان عشق است ،عشق شارلوت و هری. همانطور که ژ.ژ.مایو به درستی اما با اندکی ریشخند میگوید: فاکنر جایزه نوبل دریافت کرده است نه جایزه استالین. این تنها رمانی است درباره عشق که فاکنر نوشته است.