مشهورترین تراژدی یونان «ادیپ» در کولونوس است و خاصیت برجستۀ تراژدی ادیپ، اثر سوفوکل تراژدی نویس معروف یونانی، که با گذشت زمان و بر اثر ترجمه زایل نمیشود، زیبایی سبک و کمال هنری و فنی آن است. طرز بیان آن نمونۀ درست سبک کلاسیک است؛ آراستگی و رزانت (وقار و سنگینی) و روشنی کلام، قدرت و در عین حال محدودیت، معانی بلند و در عین حال زیبا، قوت و استحکام شیوۀ فیدیاس همراه با ظرافت و لطافت آثار پراکسیتلس در آن به هم آمیخته است. این درام از نظر ساختمان نیز نمونۀ کامل همان سبک است؛ یعنی سطور همه مربوط به هم، و در جهتی قرار دارند که باید به سوی نقطۀ اوج داستان پیش روند. بنای این درام همچون بنای معابد یونان است و هر جزء آن در حد خود کامل است و در ساختمان کلی مقام و محل خود را دارد. ارسطو هرگاه که می خواست کمال ساختمان دراماتیک را نشان دهد، همواره به تراژدی شهریار ادیپ اشاره می کرد و می گفت که تراژدی، با نمایش وحشت و رحم، این دو حس را تصفیه می کند.
نام نقاش: ژان آنتوان تئودور ژیروست
تاریخ خلق: سال ۱۷۸۸ میلادی
مکان خلق: کشور فرانسه
رسانه: رنگ روغن روی بوم
اندازۀ نقاشی با قاب: ۸۹ سانتی متر پهنا و ۷۷ سانتی متر ارتفاع.
مکان نگهداری: موزه هنر دالاس (Dallas Museum of Art).
چگونگی شکل گیری تراژدی ادیپ
ادیپ، نام تنها پسر لایوس و یوکاسته است. وخشی (غیب گو) به لایوس گفت که اگر از یوکاسته صاحب پسری شود، آن پسر او را خواهد کشت. پس ادیپ را هنگام تولد به چوپانان سپردند تا در کوه «کیتایرون» رهایش کنند. اما چوپانان او را به «مروپه» (زن پولوبوس پادشاه کورنت) سپردند. روزی یک نفر به ادیپ گفت که فرزند واقعی پولوبوس نیست، او آشفته نزد وخش معبد دلفی رفت تا حقیقت را جویا شود. وخش به جای پاسخ سوالش گفت که پدرش را خواهد کشت و با مادرش زنا خواهد کرد. پس ادیپ، از ترس آنکه مبادا مرتکب این کار شود، نزد پولوبوس بازنگشت و راه «تب» را در پیش گرفت. در راه به لایوس (پدر واقعی اش) برخورد و طی نزاعی به طور اتفاقی او را کشت. او در تب، معمای سفینکس (Sphinx، هیولای بالدار با سر زن و بدن شیر) را پاسخ گفت و پادشاه تب شد و نادانسته مادرش، یوکاسته، را به زنی گرفت. چون حقیقت را دریافت خود را کور و یوکاسته و شهر تب را ترک کرد. یوکاسته نیز خود را کشت. ادیپ از یوکاسته دو پسر به نامهای «پولونیکس» و «اتئوکلس» و دو دختر به نامهای «آنتیگونه» و «ایسمنه» داشت. و اینگونه بود که مشهورترین تراژدی یونان ادیپ در کولونوس خلق شد.
صحنۀ آغازین مشهورترین درام یونانی
مشهورترین تراژدی یونان ادیپ در کولونوس اثر سوفوکل، مشهورترین درام یونانی است و نخستین صحنۀ آن بسیار مؤثر و دل انگیز است. در این صحنه، جمع فراوانی از مردان و زنان و پسران و دختران، در تب، در برابر کاخ شاهی نشسته اند و شاخه های غار (درختی خوشبو و همیشه سبز) و زیتون که نشان تضرع است را در دست دارند. طاعون بر شهر نازل شده و آنها بر در سرای شاه گرد آمده اند تا از وی بخواهند که یک قربانی به درگاه خدایان تقدیم کند. غیب گوی معبد گفته است که این طاعون زمانی از شهر بیرون خواهد شد که قاتل نامعلوم پادشاه پیشین، لایوس، از آنجا رانده شود. ادیپ قاتلی را که موجب بروز این بلا شده است سخت لعن و نفرین می کند در حالی که نمی داند خود او لایوس (پدرش) را کشته است.
آنچه در صحنۀ بالا از نمایشنامه بیان شد، نمونۀ کاملی است از روشی که هوراس پیشنهاد کرده است؛ بدین گونه که نخست مشکلی مطرح شود، و شرح و گشایش آن بعداً بیان شود. ولی تماشاگران البته داستان را می دانستند و سرگذشت لایوس و ادیپ و ابوالهول (سفینکس)، بخشی از فولکلور مردم یونان بود. بنا بر روایات قدیم یونان، لایوس زمانی رذیلتی غیر طبیعی به سرزمین یونان آورده بود. به سبب آن، او و فرزندانش به نفرینی بزرگ دچار شده بودند. نتایج این گناه بزرگ، که نسل به نسل در خاندان لایوس گردش می کند، موضوع بسیاری از تراژدیهای یونانی قرار گرفته است.
قتل پدر و ازواج با مادر توسط ادیپ
در تراژدی ادیپ، در آغاز، یکی از غیب گویان گفته بود که لایوس و شهبانو یوکاسته فرزندی خواهند یافت که قاتل پدر، و همبستر مادر خویش خواهد شد. این موضوع اولین باری است که در تاریخ جهان، پدر و مادری آرزو کرده اند که نخستین فرزندشان دختر باشد. ولی از آنان پسری به وجود می آید. آنها برای آنکه پیشگویی غیبگو تحقق نیابد، کودک را بر سر کوهی می گذارند تا در آنجا بمیرد. شبانی او را می یابد و به سبب پای آماسیده اش، وی را ادیپ نام می گذارد و به شاه و شهبانوی کورنت واگذارش می کند. شاه کورنت او را چون فرزند خویش پرورش می دهد. ولی هنگامی که ادیپ به سن بلوغ می رسد، او نیز از غیبگویی چنین می شنود که به حکم تقدیر، باید پدر خود را بکشد و با مادر خویش همبستر شود؛ وی چون شاه و شهبانوی کورنت را پدر و مادر خویش می داند، از ترس اینکه مبادا مرتکب این کار زشت و گناه بزرگ شود، از آن شهر می گریزد و راه «تب» را در پیش می گیرد؛ در راه، پیرمردی را می بیند و با وی ستیزه می کند و بی آنکه بداند که وی لایوس است و خود فرزند اوست، وی را می کشد.
در نزدیکی شهر تب، ابوالهول (سفینکس) که موجودی است عجیب و چهره ای چون زنان و دُمی چون شیران و بالی چون پرندگان دارد، راه بر او می بندد و پاسخ معمای مشهور خود را از او می طلبد: «آن چیست که چهار پا، دو پا، و سه پا دارد؟» هر کس به این پرسش پاسخ درست ندهد، به دست سفینکس کشته می شود. مردم وحشت زدۀ تب تنها آرزویشان آن است که شاهراه شهر را از وجود این موجود ترسناک پاک سازند و عهد کرده اند که هر کس را که معمای او را بگشاید، به شاهی خویش برگزینند؛ زیرا سفینکس گفته است که هرگاه پاسخ این معما را بشنود، خود را خواهد کشت.
ادیپ در پاسخ پرسش وی گفت: «آن انسان است، که در کودکی بر چهار دست و پای خود می خزد، در جوانی بر دو پا راه می رود، و در هنگام پیری عصایی به دست می گیرد.» اگرچه جوابی دست و پا شکسته بود، اما سفینکس آن را پذیرفت و به عهد وفا کرد و خود را از فراز کوه به زیر افکند و مُرد. مردم تب ادیپ را نجات بخش خویش خواندند؛ مقدمش را گرامی شمردند و چون دیدند که لایوس (پادشاهشان) بازنگشت، وی را به شاهی برگزیدند و البته نه ادیپ و نه مردم نمی دانستند که خود ادیپ شاه را کشته است. بنا بر رسم و آیین آن شهر، ادیپ ملکۀ آنجا را به همسری گرفت (ملکه همان یوکاسته مادر ادیپ است) و از او چهار فرزند به وجود آورد: آنتیگونه، پولونیکس، اتئوکلس، و ایسمنه.
آگاه شدن ادیپ از گناه بزرگ خود
در صحنۀ دوم درام ادیپ، که قویترین صحنۀ درامهای یونان است، ادیپ به کاهن بزرگ فرمان می دهد که اگر می تواند، نام قاتل لایوس را فاش کند. ولی کاهن بزرگ نام خود او را بر زبان می آورد. آگاهی وحشت آور شاه بر اینکه می داند، خود قاتل پدر خویش بوده و با مادرش همبستر شده است، فاجعه ای بس بزرگ پدید می آورد. یوکاسته این حقیقت را باور نمی دارد؛ آن را نوعی رؤیا می شمارد و، همچون فروید، به تعبیر آن پرداخته و می کوشد که با این سخن خاطر ادیپ را آرامش دهد: «کسان بسیاری هستند که در عالم رؤیا با مادر خویش همبستر شده اند، اما تنها کسانی زندگی را به آسانی سپری می کنند که اینگونه اوهام را ناچیز شمارند.» ولی هنگامی که بر حقیقت آگاه می شود، خود را به دار می آویزد. ادیپ نیز از شدت ندامت، چشمان خویش را برمی کند و از شهر تب بیرون می رود؛ و تنها آنتیگونه، برای یاری و پرستاری پدر، با وی همراه می شود. براستی سوفوکل در مشهورترین تراژدی یونان ادیپ در کولونوس پایانی هولناک را برای شاه بی گناه رقم زد.
رسیدن ادیپ و دخترش به کولونوس
در تراژدی ادیپ که جزء دوم یک درام سه بخشی غیر عمدی است، شاه پیشین که مردی است مطرود و سپید موی، به بازوی دختر خویش تکیه می دهد و از شهری به شهری دیگر می رود و به گدایی نان می طلبد. وی در سرگردانیهای خود به کولونوس تاریک می رسد. سوفوکل در اینجا مجالی به دست آورده و دربارۀ دهکده ای که زادگاه اوست و دربارۀ باغهای زیتون آن، سرودی وصف ناپذیر می سراید که از اشعار بسیار درخشان زبان یونانی است:
«ای بیگانه، سرزمینی که تو اکنون بر آن گام نهاده ای،
سرزمین اسب و سوارکار،
سرزمینی است که از همه جا برتر است.
در اینجا، کولونوس سپید می درخشد.
بلبلان خوش نوا در اینجا آشیانه می گیرند،
در انبوه درختان سرسبز پنهان می شوند،
و نغمۀ شیرین و غم انگیز خود را سر می دهند…
هر صبحگاه، نرگس تازه، که از ژالۀ آسمانی سیراب است
و تاجی از خوشۀ نو رَسِ سپید و درخشنده بر سر دارد،
شکوفه می کند…
و در اینجا بوته ای از زمین سر برمی کشد
که هرگز نشنیده ام مانند آن
در جزیرۀ دریایی پلوپس نزدیک،
یا در آسیای دور؛ روییده باشد.
این گیاهی است که آزادانه نمو می کند،
خود به خود افزایش می یابد، خود به خود تازه می شود،
و در قلب دشمنانِ سلاح پوشیدۀ این مرز و بوم هراس می افکند:
هرگز گیاهی بدین زیبایی، جز در این خاک، شکوفه نبسته است.
گیاهی است که برگهای کبود و نقره ای، چون پر نرم، دارد،
و با شاخه های زیتون، شهر ما را پرورش می دهد.
هیچ نیرویی، هیچ دست ویران کننده ای آن را خراب نتواند کرد؛
چراکه جوانانش سخت دلیر، و پیرانش بسیار فرزانه اند؛
زیرا پرتو دیدگان زئوس در آسمان، و فروغ سیمگون چشمان آتنه نگهبان آنند».
مرگ رازگونۀ ادیپ در بیشۀ مقدس
در ادامۀ مشهورترین تراژدی یونان ادیپ در کولونوس یکی از غیبگویان پیشگویی کرده است که مرگ ادیپ در نزدیکی الاهگان انتقام روی خواهد داد؛ و اکنوی که پیرمرد بینوای محروم می شنود که در کولونوس به بیشۀ مقدس آنان قدم نهاده است، مرگ را دلپذیر می بیند. وی با روشن بینی و بصیرت تمام با تسئوس پادشاه آتن سخن می گوید و عوامل ناتوان کنندۀ یونان، یعنی سستی خاک، ضعف ایمان و اخلاق، و زبونی مردمان را یک به یک برای او برمی شمارد:
«تنها بر خدایان آسمان
هرگز پیری و مرگ فرود نمی آید؛
بر هر چیز دیگر، دست توانای زمان مسلط است.
قدرت زمین و شکوه مردی نابود می گردد؛
ایمان می میرد، و بی ایمانی چون گل شکوفه می بندد.
کیست که در کوچه ها و بازارهای گشادۀ مردمان،
و در زوایای پنهان محبت دل خویش،
نسیمی را احساس کند که تا ابد با صداقت و یکرنگی وزان باشد».
سپس ادیپ در حالی که گویی آواز خدایی را شنیده است، با آنتیگونه و ایسمنه وداع می گوید و به درون بیشۀ تاریک قدم می گذارد و تنها تسئوس با وی همراه است:
«راه کوتاهی پیموده بودیم،
به پشت سر نگریستم، و چون روی بازگردانیدیم،
وی ناپدید شده بود؛ اما شاه (تسئوس) هنوز در آنجا بود.
با دست بر چشمان خویش سایه افکنده بود،
همچون کسی که در برابر منظره ای دهشتناک قرار گیرد
که تاب دیدن آن را ندارد…
هیچ کس، جز تسئوس ما،
نمی داند که وی چگونه مُرد…
اما یا خدایان کسی را برای بردن او فرستاده بودند،
یا زمین دوستانه دهان گشوده،
بی درد و عذاب، او را فرو بلعید. بدین سان، وی درگذشت،
و هیچ بر جای نگذاشته بود تا بر آن زاری کنند. زیرا درد و رنج
همۀ وجودش را فرسوده بود، ولی مرگ وی،
اگر مرده باشد، مرگی شگفت انگیز بود».
پایان نمایشنامۀ ادیپ و مرگ آنتیگونه
سوفوکل بعد از پایان غم انگیز مشهورترین تراژدی یونان ادیپ در کولونوس نمایشنامه را به گونه ای پیش می برد که آنتیگونه را به گور می برد. وی چون می شنود که برادرانش، پولونیکس و اتئوکلس، بر سر تاج و تخت به جنگ پرداخته اند، خود با شتاب به تب باز می گردد تا مگر میان آن دو صلحی پدید آورد. ولی کوشش وی سودی نمی بخشد و برادران در نبردی تن به تن خون یکدیگر را می ریزند. کرئون، همدست اتئوکلس، بر تخت می نشیند و نمی گذارد که جسد پولونیکس را به خاک بسپارند؛ زیرا که در نظر کرئون، وی مردی سرکش و آشوبگر بوده است. آنتیگونه، چون سایر مردم یونان، معتقد است تا زمانی که جسد مردگان را دفن نکنند، ارواح آنان در عذاب است؛ از این روی حکم کرئون را نقض می کند و پولونیکس را در خاک می نهد. در این حال، گروه همسرایان یکی از مشهورترین اشعار سوفوکل را می خوانند:
«شگفتیهای جهان بسیار است، اما هیچ یک چون آدمی شگفت انگیز نیست.
خسته و پریده رنگ، بر دریای پر طلاطم،
و از میان تنگه های کف آلود، راه پر خطر خویش را می گشاید؛
زمین را، که کهنسالترین خدایان است و رنج و فساد نمی شناسد،
شخم می زند و شیار می کند؛ اسبانی که نسلها در زیر یوغ او بوده اند
خیش را در خاک به هر سو می کشند؛
پرندگان تیز هوش هوا، درندگان وحشی جنگلها،
و زادگان دریای شور را
در دامهایی که بافته است گرفتار می کند.
انسان، که در مکر و زیرکی سرآمد موجودات است، گاوهای وحشی
و گوزنهای آزاد کوهستانی را، با شیوه های بی شمار، به خود اُنس می دهد؛
توسنهای بالدار خوش اندام را رام خود می سازد.
کلام، و سرعت بادآسای افکار و تدابیر مُلک داری،
همه را او به خود آموخته، و دریافته است که از تیرهای باران،
و از سرمای سوزنده و یخبندان زمستان چگونه باید گریخت.
وی برای همۀ این دشواریها آماده است،
وی می داند که در برابر بلاها چه سان پایداری کند،
هر چه روی می دهد، وی خود را از آن برکنار تواند داشت؛
اما هنوز برای مرگ درمانی نیافته است…»
زنده به گور شدن آنتیگونه و تراژدی عشق
بعد از آنکه آنتیگونه از فرمان کرئون سرپیچی می کند و جسد برادر را به خاک می سپارد، کرئون فرمان می دهد که آنتیگونه را زنده در گور گذارند. اما هایمون، پسر کرئون، بر این حکم وحشت انگیز اعتراض می کند؛ چون به سردی جواب می شنود، کرئون را مخاطب ساخته و با سوگند چنین می گوید: «هرگز از این پس مرا نخواهی دید.» در این بخش از درام، فقط یک لحظه، عشق در یکی از تراژدیهای سوفوکل ظاهر می شود. سرودی که شاعر در ستایش اروس، خدای عشق، ساخته است در روزگار قدیم همواره یاد می شده است:
«ای عشق که در نبرد تو کس را یارای پایداری نیست، همه با یک نگاه چشم، تسلیم تو می شوند؛
همه شب سر بر بالش گونه های دخترکان می گذاری و می خسبی؛
بر فراز کوهساران و بر روی دریاهای بی راه سیر می کنی؛
خدایان را گرفتار خویش می سازی؛ آیا آدمیان چگونه در پیش تو سر فرود نیارند؟»
بعد از مشاجرۀ بین هایمون و پدرش، او ناپدید می شود و کرئون برای یافتن او فرمان می دهد تا مغاکی را که آنتیگونه در آن مدفون است بگشایند. در آنجا می بینند که آنتیگونه مرده است، و هایمون در کنار جنازۀ وی قصد خودکشی دارد:
«ما نگریستیم و در تاریکی مغاک
دخترک را دیدیم که افتاده،
و طنابی کتانی گرد گردنش پیچیده شده است؛
دلدادۀ او جسد سرد دلدار را سخت در آغوش گرفته
و بر مرگ نوعروس خویش زاری می کرد…
شاه هنگامی که وی را دید، ناله ای وحشتناک برکشید
و به سوی او روی آورد و گفت: ای فرزند من،
چه کرده ای؟ دردت چیست؟ چه مصیبتی
عقلت را زایل ساخته؟ بیا، فرزند،
بیا، پدرت از تو درخواست می کند.
اما پسرش با چشمانی خشمگین بر او خیره گشت،
خیو (آب دهان) بر چهره اش افکند و سپس بی آنکه سخنی بگوید،
شمشیر خود را برکشید و به سوی او حمله ور شد.
اما کرئون خود را کنار کشید و از زخم شمشیر در امان ماند؛
پسرک بیچاره از شدت خشم عنان اختیار از دست داد،
بر روی شمشیر خود افتاد، و آن را تا دسته در پهلوی خوش فرو برد.
اما هنوز نفس داشت. پیکر دخترک را
در بازوان لرزان خود گرفت،
و چهرۀ بی رنگ او را با آخرین نفسهای خویش
رنگین ساخت. از این روی، در آن مغاک،
آن دو جسد را، که با مرگ به هم پیوسته اند، پهلوی هم نهادند».
ادیپ، مردی تنها و بی وطن و به ناحق محکوم شده
ادیپی که سوفوکل در مشهورترین تراژدی یونان ادیپ در کولونوس مجسم می سازد مردی است که نمی بیند، وطنی ندارد، از پسرانش بریده است و همگان از او می گریزند. از این ها گذشته اگر کور است، آیا بدین خاطر نیست که می خواست از مردم دوری گزیند؟ خود در ادیپ شاه می گوید: «اگر امکان داشت تا بتوانم جلوی جریان صدا را به گوش هایم سد کنم هیچ چیز مانع نمی شد تا بدن بیچاره ام را قفل کنم، با کور و کر کردنش».
پس ادیپ تنهاست. اما در نفرتی که دیگران از او دارند و محکوم به تحمل آن است چیزی اصولاً غیرعادلانه مشاهده می کند. او که مجرمی است ناخواسته، مسئول نیست و دایم اظهار بی گناهی می کند. وقتی همسرایان می خواهند او را از پناهگاه کولون برانند، جایی که در آن پناه گرفته است، به اعتراض می گوید: «اعمالم را انجام ندادم، تحمل کردم.» «بی آن که چیزی بدانم در جایی که هستم قرار گرفتم.» سپس، در طول نمایشنامه، دایم به این مضمون برمی گردد: «تو تحمل کردی… من مصایبی را که فراموش نمی شوند تحمل کردم. دست به اعمالی زدم که من انجامشان ندادم.» در برابر اتهامات کرئون بار دیگر تکرار می کند: «بدبختی هایی را تحمل کردم، افسوس! به رغم میل خودم!»، «چگونه به خاطر عملی غیر ارادی می توان محکومم کرد؟»، «به رغم میل خود با او ازدواج کردم و باز به رغم میل خود است که این جا از این چیزها سخن می گویم.» تمام این اعتراضات تأكیدی است بر این نکته که رسانیدن صدای خود به گوش دیگران دشوار است.
ادیپ نمونۀ آدمی است که به ناحق محکوم شده است. ادیپ هم از نظر نظام اخلاقی و هم از جنبۀ عملی تنهاست، اگرچه دو دخترش نزدش هستند. اما سوفوکل در نمایشنامه اش او را ناگهان از این آخرین تکیه گاه نیز محروم می سازد: کلئون به زور دو دختر جوان را از پیرمرد کور جدا می سازد. با این همه، حتی در این لحظه هم، ادیپ بر تنهایی اش نمی گرید. این تنهایی مغرورانه، کینه جویانه و تقریباً پرخاشگرانه است. او می داند از قدرتی بی نظیر برخوردار است.
بدعت اصلی نمایشنامۀ ادیپ در کولونوس در این است که قهرمانش، که در آغاز ظاهراً به طرز دردناکی مطرود و تنها بود، به تنهایی دیگری دچار می شود که به نوعی امتیاز الهی است و آن دو وجهی بودن که در قهرمانان دیگر در سطح عظمت اخلاقی مشاهده می شود در این جا ارزشی تمام عیار می یابد: ادیپ با بی نهایت بدبختی تنهایی آشنا می شود برای رسیدن به تنهایی ای که در ورای انسان جای می گیرد. ادیپ تنها می میرد، همانند آژاکس. اما مرگش با هاله ای از اسرار مقدس همراه است. زمانی که علامات، که فقط او قادر به کشفشان است، از مرگ نزدیکش خبر می دهند، مرد کور بدون کمک به راه رفتن می پردازد: «هیچ یک از خویشانش راهنمایش نبودند.» شاهدان مرگش دور می شوند. حکایت آخرین کلماتی را که خطاب به دخترانش گفت شنیده ایم. سخنانی بی سرانجام، فقط تسئوس آن ها را می شنود. حتی کسی که در نمایشنامه مرگش را روایت می کند چیزی نمی داند. کسی نمی داند ادیپ چگونه می میرد و کسی نخواهد دانست گورش کجاست. او همانند قهرمانان دیگر تراژدی ها، آدمی است جدای از دیگران. اما جدا بودنش عمیق تر است چون او با بقیۀ آدمیان تفاوت دارد. همۀ این ها نشان می دهد که سوفوکل به تراژدی تنها بودن در میان دیگران، تنهایی دیگری نیز می افزاید که به رابطۀ آدمیان ربطی ندارد بلکه به رابطۀ قهرمانان با خدایان مربوط است.
آنتیگونه، تنهایی و مرگ را برمی گزیند
آنتیگونه، برخلاف فرمانی که در شهر تب صادر شد، برادرش پولونیکس را که در مبارزه ای رو در روی با برادر دیگرش اتئوکلس قرار گرفته و کشته شده بود، دفن می کند. او باید بهای این کارش را با زندگی اش بپردازد. دادۀ اصلی تراژدی همین است. در سطح وقایع می توان خصوصیاتی را برشمرد که ظاهراً از کشفیات سوفوکل است. آنتیگونه، در نمایشنامه، به تنهایی عمل می کند، بدون کمک خواهرش، و کسی که می خواهد او را به مجازات عملش برساند کرئون است، پادشاه جدید، و نه پسران اتئوکلس. در نتیجه در یک سو عملی داریم که به تنهایی انجام شده و از دیگر سو قدرتی خودنمایی می کند که می خواهد سرکوب گر باشد. نتیجۀ این ها تضادهایی است که در سرتاسر نمایشنامه به چشم می خورد. گفته اند که مخالفت آنتیگونه با کرئون نشانگر تضاد بین مسؤولیت های خانوادگی با مصالح مملکتی است. این نظر درست است و درست نیست. زیرا کرئون، مستبد و متکبر، خدمتگزار خوبی برای مملکت نیست، خود نیز به این مسأله اذعان خواهد می کند. و در تصمیم آنتیگونه، گرچه علاقۀ خانوادگی دخیل است، اما انسان دوستی و مذهب نیز به مقدار زیاد دخالت دارد.
هنگامی که کرئون فرمان می دهد که جسد پولونیکس را به خاک نسپارند، آنتیگونه مخالفت می کند و بر آن می شود تا پیکر بی جان برادر را به خاک بسپارد و انتظار دارد تا خواهرش ایسمنه نیز از او و تصمیمش حمایت کند. آنتیگونه خطاب به ایسمنه می گوید: «فکر می کنم بی درنگ نشان می دهی که یا لایق خونی هستی که در رگ داری یا، دختر پدر و مادری شجاع، اما قلبت ترسو است.» با این همه ایسمنه نمی پذیرد و آنتیگونه بلافاصله در خود فرو می رود و در خود پناه می جوید و تنهایی را برمی گزیند. دیگر نمی خواهد از کار مشترک چیزی بشنود: «راحت باش. دیگر چیزی از تو نخواهم خواست. حتی اگر بعد هم بخواهی اقدام کنی، از این که در کنارم هستی کوچک ترین احساس شادمانی نخواهم کرد.» این عدم پذیرش، رفتارش خواهد بود، حتی در برابر خطر، و در زمانی که ایسمنه می خواهد پس از پایان کار به او بپیوندد. آنتیگونه، وفادار به اصول خود نمی پذیرد: «تو نخواستی همراهم باشی، و من تو را در این کار همراهم نساختم.»
پس آنتیگونه تنهاست. از این گذشته به نظر می رسد سرنوشتش به نوعی عزلت اخلاقی گره خورده است؛ کسی درکش نمی کند. کرئون، البته، نمی تواند در رفتارش چیزی جز نشانه ای از عدم اطاعت مبتذل ببیند. اما دیگران نیز بهتر از او درکش نمی کنند. ایسمنه اگر مقصودش را درمی یافت بی شک همراهی اش می کرد. همسرایان که می بایست مجذوبش شوند و علاقۀ خود را به او نشان دهند، در سرتاسر نمایشنامه عدم درک خود را عرضه می کنند. آنان پیش از آن که بدانند چه کسی است که به عمل ممنوعه دست زده است، سریعاً روحیۀ عدم اطاعت از قوانین را محکوم می کنند، خواه قوانین الهی باشد و خواه قوانین انسانی. وقتی در می یابند آنتیگونه چنین کاری کرده است، نمی توانند باور کنند او به چنین عملی دست یازیده باشد. زمانی که آنتیگونه به سوی مرگ می رود باز نمی توانند جلوی تعجب و عدم موافقت خود را بگیرند: «علاقه ات مشاوری جز خود نداشت و بدین جهت باعث هلاکت شد.» در نتیجه در اطراف آنتیگونه کسی نیست، آنتیگونه که باید مطابق کیفری که برایش تعیین شده است در محلی متروک زنده در خاک گذاشته شود از پیش در میان خویشان خود تنهاست و همه ترکش کرده اند. سوفوکل از تأکید گذاشتن بر این تنها ماندن ابایی ندارد. آنتیگونه مغرور از این مسأله چنان متأثر می شود که به صدای بلند می نالد. نخست از اندوه و نومیدی خود می گوید: «آه! بر من می خندند!» سپس نوبت به شکوه های ترحم انگیز، مؤکد و سرسختانه می رسد: «کسی بر مرگ من نمی گرید، نه دوستی، نه شوهری، چه بدبختم، کشانده شده به راهی که پیش رویم باز می شود. تیره روز، دیگر حق ندارم درخشش این مشعل مقدس را نظاره کنم، هیچ کس بر سرنوشتم نمی گرید حتی هیچ دهان موافقی برایم ناله ای هم سر نمی دهد.» سپس، بار دیگر، برای آخرین بار، از بر حق بودن هدفش یاد می کند و از رسوایی کیفری چنین خشن می گوید: «بدون عزت، ترک شده از جانب خویشان، حقیرانه، زنده، به منزل گاه زیرزمینی مردگان می روم… متحدی ندارم تا او را به کمک بطلبم. ترحم باعث شد تا به کفر شهره شوم».
اما این شکوه هر قدر هم ترحم انگیز باشد نباید ما را فریب دهد. آنتیگونه از تنهایی اش رنج می برد، اما از همان آغاز آن را طلب کرده است و مصممانه آن را می پذیرد. شکایت می کند اما مصمم به سوی مرگ می رود. به دیگر سخن رنجی که از این تنهایی حاصل می شود هم شرایط و هم نتایج شهامت حماسی را نشان می دهد و آن روی سکۀ عظمت است.
منابع متن:
۱. کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت، جلد دوم، یونان باستان، مترجمان: امیرحسین آریان پور، فتح الله مجتبائی، هوشنگ پیرنظر، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۰.
۲. کتاب تراژدی یونان، نوشتۀ ژاکلین دو رومیلی (Jacqueline de Romilly)، ترجمۀ خسرو سمیعی، تهران: نشر قطره، ۱۳۸۵.
www.JADVALKATIBEH.com ............................................ Instageram: Magazine.Katibeh ................................. YouTube: Katibeh Magazine